بعدها که بزرگتر شدم، احساس کردم چیزی در من است که آرام نمیگیرد. اول فکر میکردم یک آدم دیگر در من زندگی میکند. یک دختر کمی کوچکتر که بازیگوش و حرفگوش نکن بود و دوست داشت همه چیز را پرتاب کند و همه چیز را بشکند و به همه چیز لگد بزند.
بعد فکر کردم شاید پرندهای در من زندگی میکند. کتابی خوانده بودم به اسم «خورشید را بیدار کنیم» که قهرمانش یک پسربچه بود، پسربچهای که توی قلبش یک قورباغه زندگی میکرد. قورباغهای که توی همه چیز کمکش میکرد. رفیقش بود. از آن وقت بود که «وسواس پرنده درون» گرفتم. که فکر کردم شاید این موجودی که مدام در من بالا و پایین میپرد و آرام نمیشود یک پرنده است. پرندهای که هر روز غذای بیشتری میخواست و بیشتر بیقراری میکرد.
اولش سعی کردم باهاش حرف بزنم؛ زیرلب.به نظر دیوانه میرسیدم. بعد کمکم شروع کردم توی فکرم حرف زدن با پرنده. دیدم خیلی خودمانی است. دیدم بعضی روزها قبل از این که من چیزی بگویم، او یکهو سؤالی میکند که از صبح توی ذهنم وول میخورده. پرنده دست از سر سؤالهای من برنمیداشت. پرنده میپرسید و دنبال جواب میگشت. حتی اگر من بیخیال سؤال خودم میشدم، پرنده بیخیال نمیشد.
کمکم مجبور شدم برای اینکه آرامَش کنم مدام دنبال جوابهای سؤالش بگردم. سؤالهای اول سادهتر بود. درباره شکل دنیا. درباره صدای پرندههای دیگر و گرمای زمین. اما بعد سؤالها سختتر شد و من باید برای پیدا کردن جواب، بیشتر تلاش میکردم. کمکم دیگر احساس میکردم جواب این سؤالها را فقط خدا میداند؛ هیچ آدمی دیگر این چیزها را نمیداند. فقط باید خدا میبودی تا جواب این سؤالهای سخت را می دانستی و من هم که خوب، طبیعتاً خدا نبودم.
من فقط یک آدم ساده بودم که پرندهای مرا دیوانه کرده بود. فکر کردم برای پیدا کردن جواب بعضی از این سؤالها سفر کنم. بروم یک جای دور. مثل یک قایق که هیچ مقصدی ندارد و فقط در رودخانه میگردد. خدا برای من یک رودخانه آرام بود که مرا در خودش راه داده بود. من سؤالهایم را از او میپرسیدم. اولها فکر میکردم خدا ساکت است. اما اشتباه میکردم. خدا ساکت نبود. خدا فقط بسیار آرام بود. من با پرنده دیوانهام توی رودخانه شلپ شلوپ میکردیم و میرفتیم. در کنارههای رودخانه گاهی جوابهای ما سبز میشدند. مثل یک گل کوچک و سر به زیر. گاهی هم جوابها در آسمان بودند. به شکل یک تکه ابر. گاهی هم جوابها جلوی چشممان بودند. مثل ماهیهای رنگین کمانی. من
هر چهقدر قایق وحشیتری میشدم، خدا رودخانه آرامتری بود. با آرامشش فقط به من میگفت که به کنارههای رودخانه نگاه کنم. من میرفتم و به پرندهام قول میدادم که یک روز آزادش کنم. درست روزی که خودم از عصیان قایق بودن دست بردارم و به آرامش رودخانگی برسم!